[4M|R D4NG3R]

من یه ایده توی زهنم اومده که می خوام بهتون بگم و استفاده کنین ( اگه خواستین ازش بازی بسازین )

یک روز، پسری در آفریقا با پدر و مادش زندگی می کردند. نام این پسر، جاناتان بود. جاناتان را با نام جانی صدا می کردن ( چون دو رگه ی آفریقایی آمریکایی بود ) جانی از هوش و زکاوت بالایی برخوردار بود. اما روزی در آسمان ها هلیکوپتر و جت های جنگی اسپانیایی پدیدار شد. دشمن بمب می انداخت و تمام مردم آفریقا ناراحت بودند و فریاد می کشیدند. و اما از طرفی دیگر سربازان روسیه نیز که با اسپانیا همکاری کرده بودند وارد شدند و همه کشتند. جانی هم که فقط 11 ماهش بود، پدر و مادرش آن را به یک جای بسیار دور بردند تا دست هیچ کس به آن نرسد. وقتی پسر از آن جا دور شد، و پدر و مادر هم اشک ریزان به سمت قبیله می رفتند، سربازان روسیه آن دو را افسیر کردند و به کشور خود بردند. مردم زیادی اسیر شده بودند. پس از یک ماه، یک فرد آمریکایی، آن پسر را پیدا کرد. سپس آن پسر را به ارتش آمریکا برد ( زیرا آن مرد هم در ارتش آمریکا بوده). تمامی سرباز ها جمع شده بودند و به پسر نگاه می کردند. یک نامه هم آن جا بود که فقط اسمش رویش نوشته شده بود : جاناتان ( جانی ). ارتش آمریکا نیز از این پسر مراقبت کردند. 20 سال بعد....

ارتش آمریکا از یک پسر 11 ماهه، یک جوان قوی 20 ساله ساختند. آن پسر از هوش بالا و قدرت تیر اندازی و هدف گیری بالایی برخوردار بود. اما... فرمانده ی جدید ارتش به نام جویی، بسیار سخت گیری می کرد و به دلیل حسودی کردن به جانی، او را کتک میزد و شکنجه می کرد. اما یک روز جویی یک زخمی از بالا تا پایین چشم او ایجاد کرد تا اگر تغییر تغییر قیافه دهد، آن را بشناسد.

جانی هم در حال فکر کردن بود. و به این فکر رسید که با برخی از سربازان یک گروه جنگی علیه جویی بسازند و بر علیه او قیام کنند. جانی سراغ سربازان ارتش رفت و به همه این را گفت. برخی قبول کردند و برخی هم نه. تعداد آن هایی که قبول کرده بودند هم فق 5 نفر بودند که با جانی 6 نفر می شدند. اما همین 6 نفر، به اندازه ی 60 تا سرباز تازه وارد بودند. آن ها در نیمه شب از آن حا فرار کردند و از کشور خارج شدند ( مقر آن ها مرز کشور آمریکا و فرانسه بود )

وقتی جویی فهمید که آن ها فرار کرده اند، تمام لشکر ها را برای حمله به کشور های مرزی و گشتن تمام کشور آمریکا و کشور های مرزی آماده کرد. آماده کردن آن ها چندین ماه طول کشید. سپس سرباز ها آماده برای حمله شدند. حتما از خودتان می رسید که چرا این همه لشکر را برای پیدا کردن آن ها آماده کردند. زیرا افراد قبیله ی جانی، خانواده ی جویی را کشته اند. خب... جانی با دوستانش وارد کشور فرانسه شدند و به یک مسافر خونه رفتن و استراحت کردند. از طرفی هم جویی با تمام لشکر های 100 نفریش، در حال حمله بود. او به لشکر خود دستور داد که کشور را بگردند و خود وارد فرانسه شده و با پلیس های فرانسه، به دنبال آن ها برود. پس از وارد شدن جویی به فرانسه سریعا پلیس های FBI را خبر کرد و دستور داد تا کل کشور را دنبال آن ها بگردند.
پس از روز ها جستجو، پس از پیدا شدن مخفیگاه آن ها، به مامور های FBI و ارتش فرانسه محل آن ها را گزارش کرد. سپس FBI از پشت مخفی گاه مخفی و آماده برای شلیک شدند. ارتش فرانسه هم از طرفی دیگر آماده شدند. اما هوش و زکاوت جانی و یارانش، توانست محل مخفی شدن سربازان FBI را پیدا کند. پس از آن جانی به سربازان دستور داد تا از پشت به مامور های FBI شلیک کنند. مامور های FBI هم کشته شدند. و جانی فرار کرد. فرمانده جویی به ارتش فرانسه دستور حمله به مخفیگاه را داد اما هیچ کس در مخفیگاه نبود. جانی و یارانش فرار کرده بودند.


ادامه دارد...