Contacts
صفحه اصلی پورتال | صفحه اصلی تالار | ثبت نام | اعضاء | گروه ها | جستجو | پرسش و پاسخ | فروشگاه الکترونیکی | خرید پستی بازی های کامپیوتری





صفحه اول انجمنها -> گفتگوی آزاد پیرامون مسایل متفرقه -> داستان های عاشقانه
 

ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع ديدن موضوع قبلي :: ديدن موضوع بعدي

داستان های عاشقانه
نويسنده
پيغام
denim
کاربر جدید
کاربر جدید


تاريخ عضويت: جمعه 15 فروردين 1393
تعداد ارسالها: 3
محل سكونت: qazvin


3 شنبه 19 فروردين 1393 - 14:25
پاسخ بصورت نقل قول
ღ♥ღ¨*:•داستان خط عشقღ♥ღ¨*:•
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.


زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

ღ♥ღ¨*:•داستان نهایته ابراز عشقღ♥ღ¨*:•
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

ღ♥ღ¨*:• داستان پسری با دختری
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان!!
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد...
ღ♥ღ¨*:•داستان دختره دل شکستهღ♥ღ¨*:•
همه چی از چت شروع شد … از اینترنت … کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق نمیشدم .
اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست … مهم الانه که دارم از دستش میدم .
بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن چنانی جلوی در منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه بودم .
خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن خاک تو سرت، دیگه چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه…
عشق چت داشتم … اون قدر تو چت مسخره بازی درمی آوردم که تک تک پسرا میومدن و بهم پیغام خصوصی میدادن و شماره و …
بازم محل نمیدادم میرفتم چت که بخندم ای کاش پاهام قلم شده بود و نمیرفتم …
چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس بدی بهش نداشتم .
عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم به دوستی با کسی فکر کنم .
بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرا) یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .
دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود شناخت و گفت فلانی هستی و ….
ارتباطمون هر لحظه بیشتر میشد. ولی اسمی از عشق و دوس داشتن نبود انگار واسه همدیگه دو تا دوست اجتماعی بودیم مشکلاتمونو به هم میگفتیم واسه هم راه حل پیدا میکردیم بدون اینکه همدیگرو ببینیم .
یه روز با کلی اصرار و خواهش منو کشوند سر قرار و اونجا اعتراف کرد که خیلی وقته دوسم داره و دیگه نمیخواد واسش یه دوست معمولی باشم .
به قول خودش میخواست عشقش باشم، نفسش باشم، کسی باشم که همه ی زندگیشو باهام تقسیم کنه…
حس خوبی داشتم حس غرور همراه با یه شادی غیر قابل وصف .
یه ماهی گذشت … احساسشو به پام می ریخت … قبل از اون هم که من دوست پسری نداشتم کم کم بهش دل بستم.
بعد از یه ماه که هر روز از دوس داشتنش بهم میگفت، بالاخره به خودم جرات دادم و اولین دوست دارم رو بهش گفتم .
بهم زنگ زده بود و از پشت تلفن از خوشحالی داد میزد. گریه میکرد… توی اتوبان بود. اتوبان هنگام.
بعدها هروقت با هم از اونجا رد میشدیم، پیاده میشد و اون جایی رو که اولین بار بهش گفته بودم دوست دارم و نشونم میداد …
چه روزای قشنگی بود بغلش برام همه چیز بود پناهگاه همه ی بدبختیام .
همیشه شونه هاش از گریه هام خیس میشد و آرومم میکرد … حرفاش، محبتاش،… قلبم برای اس ام اس هاش می تپید .
روزی ۲۰۰ تا اس ام اس به هم میدادیم که ۱۹۹ تاش دوست دارم عشقم، نفسم، زندگیم، هستیم و… بود .
کاش برگردم عقب برگردم و همه ی گذشتمو مرور کنم ببینم چی شد … کجا رو اشتباه رفتم که این شد سرانجامم …
اگه روزی ده بار بهش فک کنم به خدا عین ده با رو گریه می کنم و اشکم میاد پایینو فقط میگم چرا؟ چی شد؟ چرا یهو رفتی؟؟؟
روزهامون با محبت میگذشت دنیا برام رنگی بود عین کارت پستال … دو سالی از دوس داشتن دو طرفمون میگذشت .
هفته ای چهار پنج بار همو میدیدیم … همه ی تهرانو با هم گشته بودیم.
روزای قشنگی بود تا اینکه اون روز شوم رسید عصبانی بودم خیلی عصبانی همیشه توی عصبانیت همدیگرو آروم میکردیم خیلی حالم بد بود.
کاش میتونستم بگم اون روز چم شده بود بهم زنگ زد برای اولین بار نه تنها آرومم نکرد … نمک به زخمم پاشید .
بهش گفتم با هم حرف نزنیم … هیچ کدوم حالمون خوب نیست. یه چیزی به هم میگیم فردا پشیمون میشیم از هم خجالت میکشیم .
گفت نه یا الان حرف میزنیم یا هیچ وقت .
خیلی داغون بود مشکل خودم رو فراموش کردم سعی کردم بفهمم چشه ولی نگفت هرکاری کردم نگفت .
جون خودمو قسم دادم بازم انگار نه انگار …
اونکه اگه یه بار جون خودمو قسم میخوردم تسلیم میشد، خیلی راحت گفت الکی قسم نخور … نمیگم.
نیم ساعت باهاش حرف زدم فقط تو این نیم ساعت قربون صدقش میرفتم ولی نه آروم میشد نه اینکه میگفت چش شده بود .
آخر سر کم آوردم گفتم باشه من قطع میکنم تا تو آروم شی فردا باهات حرف میزنم. گفت به خدا اگه قطع کنی دیگه نه من نه تو بازم چیزی نگفتم .
از درون داشتم خورد میشدم نمیدونستم چش بود و اینکه نمیتونستم آرومش کنم بیشتر عصبیم می کرد یهو گوشی رو قطع کرد .
زنگ زدم Reject کرد … ده بار بیست بار زنگ زدم هر سری قطع میکرد بعدشم گوشیشو خاموش کرد .
دو سه روز کارم این بود که به خطش زنگ بزنم و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است بشنوم .
خونشونم توی همون هفته عوض کرده بودن و من ازش هیچ شماره ای نداشتم .
دیگه گوشیشو روشن نکرد … اشک شده بود خوراک روزانم چشام از گریه ریز شده بود .
موهامو میریختم توی صورتم تا بابام چشای پف کردمو نبینه و ازم چیزی نپرسه .
به بهانه ی درس خوندن، از ۸ صبح تا ۸ شب مثلا کتابخونه بودم که از زیر نگاه های ریز مامانم فرار کنم .
هرچی خانوادم بیشتر میپرسیدن چی شده؟
بیشتر طفره میرفتم و فشار درس و امتحانا رو بهانه میکردم. یک دقیقه یه بار شمارشو میگرفتم و باز همون زنه که ازش متنفرم …
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ….
کلافه بودم یه ماه گذشته بود و حتی یه بار هم باهام تماس نداشت.

هیچ مهمونی ای نمیرفتمو فشار درس و دانشگاهو بهانه میکردم روزامو به امید تلفنش شب میکردم و شبا هم به امید زنگ زدنش گوشیمو روی ویبره زیر بالشم میذاشتم .
هیچ آدرسی ازش نداشتم هیچ تلفنی نداشتم گریه میکردم و گریه هر روز براش ایمیل میزدم ولی خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین .
بعد از دو ماه یه روز به خودم نگاه کردم. چشام پف داشت. ۹ کیلو وزن کم کرده بودم ابروهام پر و صورتم پر مو شده بود .
خواهرم همه چیزو میدونست. یه روز نشست پیشم و گفت فکر کن مرد تموم شد .
اگه اون یه بار مرد تو داری هر روز خودتو با اون زنده به گور میکنی .
ولش کن و اون قدر توی اون روزا باهام حرف زد تا تونستم به زندگی عادیم یه ذره شبیه شم .
منو برد آرایشگاه و اصلاح کردم. بعدشم دو سه روز رفتیم شمال. سعی کردم توی دریا خودش و خاطراتشو دفن کنم. هرچی بیشتر به خودم میگفتم فراموشش میکنم، یه چیزی ته دلم میگفت: کی رو خر میکنی؟ خودتو؟ من همه چی یادمه! با کلی بدبختی خاطراتشو توی ذهنم کمرنگ کردم.
سعی کردم خودمو به درسم مشغول کنم. یک ماهی گذشت. یعنی ۳ ماه هیچ خبری ازش نبود تا اینکه یه روز بهم زنگ زد. وقتی شمارشو دیدم میخواستم جواب ندم. دیگه قلبم براش نمی تپید. ولی باز یه دردی رو توی قلبم احساس کردم. خیلی سریع جواب دادم.
خودش بود. همون عشق اول و آخرم. همون که همه ی زندگیمو فنا کرده بود…
فقط جواب سوالاشو میدادم. گفت سلام، گفتم سلام.
گفت خوبی؟ گفتم ممنون.
انگار یه مهر سکوت روی دهنم زده بودن. حتی نمیتونستم بپرسم کجا رفتی؟؟ فقط میخواستم صداشو بشنوم. مطمئن شم که هنوز زنده است…
یه ساعتی پشت تلفن بود. ولی شاید فقط ۵ دقیقشو با هم حرف زده بودیم. هر دو ساکت بودیم.
بالاخره با هزار زور تونست بگه که خواهش میکنم یه بار بیا همدیگرو ببینیم.
نمیخواستم قبول کنم. ولی به خودم گفتم برم بهتره. این جوری همیشه به خودم میگم اون منو ترک کرد. اون فراموشم کرد. هیچ وقت در اینده به خودم فحش نمیدم که بگم تو نخواستی و غرور بیجای تو اجازه نداد دوباره با هم باشین. این شد که قبول کردم و برای فردای اون روز قرار گذاشتیم.
چقدر عوض شده بود. کسی که تو عمرش لب به سیگار نزده بود، ماشینش بوی گند سیگار میداد. طوری که دو سه بار از شدت بو داشتم بالا میاوردم… به روی خودم نیاوردم. اون روزو یادم نمیره. ۷ ساعت پیش هم بودیم.
ولی بازم مثل روز قبل فقط نیم ساعتشو حرف زدیم و بقیش به سکوت گذشت. فقط از گوشه ی چشمم اشکامو پاک میکردم و اونم تند تند سیگار میکشید. یه هاله ای از ابهام و چیزای گنگ جلوی رومه که نمیتونم روی کاغذ بیارم. ولی دوباره خواست که با هم باشیم. خواست جبران کنه. اعتراف کرده بود که اشتباه کرده. یه سوء تفاهم الکی اونو به این روز انداخته. ولی بازم نگفت که چرا سه ماه ترکم کرده بود!
دلم میخواست توی گوشش داد بزنم و خودمو از ماشینش پرت کنم بیرون. بهش بگم بسته. هرچی با زندگیم بازی کردی بسته. برو گمشو . برو بمیر. تو برام مردی. تو سه ماه پیش مردی. ازت متنفرم… دلم میخواست شالمو در بیارم و اون بیست سی تا موی سفیدی رو که کنار شقیقم در اومده بود رو نشونش بدم و بگم این هدیه ی توئه. ولی بازم هیچی نگفتم.
ازم خواست هیچ وقت راجع به این سه ماه ازش نپرسم و من عین یه بچه ی بی پناهی و گمشده ای که بعد از سالها مامانش و کس و کارش رو پیدا میکنه، فقط خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم. اندازه ی سه ماه دلم میخواست توی بغلش باشم. شونه های قوی و مردونش تمام بدنم و محاصره کرده بود. با همه ی توانش منو توی بغلش فشار میداد. حس میکردم هر لخظه استخون هام میشکنه ولی بیشتر خودمو توی بغلش جا میدادم.
دوباره با هم دوست شدیم. ولی به این شرط که من حق ندارم هیچ وقت بدونم اون سه ماه چی شده!
۸ ماه از دوستی دوبارمون میگذره. ۴ ماه اول خیلی خوب بود. ولی باز داره مثل قبل میشه.
کم توجه شده. بی محبت شده. روزی دو سه دقیقه بیشتر باهام حرف نمیزنه و من روز به روز عشقم داره کم و کمتر میشه. کاش حداقل دلیل این کارشو میفهمیدم..
من دختر احمقی هستم که عاشقش بودم.
بار اول که ترکم کرد، اجازه دادم که با ماشین از روم رد شه.
بار دوم اومد و مطمئن شد که من هنوز نمردم. من دوباره این فرصتو بهش دادم که اون نفسای آخرو هم ازم بگیره.
هیچ وقت نفرینش نمیکنم. دارم از دستش میدم . ولی اون قدر احمق و کودنم که هنوزم دوسش دارم…
توی این ۳ سال خیلی بهم هدیه داده:
تنهایی هام، اشکام، عقب موندن از زندگیم، ادامه ندادن کلاس ورزشی که میرفتم اونم دقیقا وقتی که مربیم مطمئن بود میتونم قهرمان کشوری رو به دست بیارم، موهای سفید کنار شقیقم، بی توجه شدن به درس و دانشگامو… همه هدیه های ارزشمندی اند که عشقم برای مناسبتای مختلف بهم داده.
تنها حرف من به تو که عشق اول و آخرمی اگه یه روز اتفاقی این مطلبو خوندی:
اشکالی نداره، ما هم خدایی داریم!





l0tfan nazaret0na begid

_________________
ircchat.persiairc.com
kh0sh hal misham be serve man biyayd
tnX
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل آدرس AIM نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نمايش نامه هاي ارسال شده قبلي:   
ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع    صفحه 1 از 1 تمام ساعات و تاريخها بر حسب 3.5+ ساعت گرينويچ مي باشد


 
پرش به:  


شما نمي توانيد در اين انجمن نامه ارسال كنيد.
شما نمي توانيد به موضوعات اين انجمن پاسخ دهيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن ويرايش كنيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن حذف كنيد
شما نمي توانيد در نظر سنجي هاي اين انجمن شركت كنيد


unity3d

بازگردانی به فارسی : علی کسایی @ توسعه مجازی کادوس 2004-2011
Powered by phpBB © 2001, 2011 phpBB Group
| Home | عضويت | ليست اعضا | گروه هاي كاربران | جستجو | راهنماي اين انجمن | Log In |